جهنّم

بهشت به آن می رسد که بهشت.

جهنّم برای آنکه نهشت.

روءیت

دیدمش

دلم شور زد.

پیشانی بلند …

و موهای متراکم مجعد که به اندازه بلند بود،

و حالت مجعدشان انگار شعله هایی بودند که دور سر بزرگش می افروخت.

با پیراهن یقه آخوندی گشاد و لخت سفید

که تا زیر فاق شلوارش بلندی داشت

و دکمه ی بالای پیراهنش به اندازه ای باز بود که انگار پیراهنش داشت از عقب می افتاد …


چه آشنا …

شاید خواب گم شده ای از کودکی ام بود که داشت به یاد می آمد

و شلوار کتان سبز پسته ای که نه نو بود و نه کهنه.

می دوید …

از این سمت سالن آمفی تئاتر سعدی

به آن سمت.

آنقدر آرام و ناپیدا که نمی دوید؛ می خرامید.

همه چشم ها به چشمش بود.

نخ تسبیح جمع بود

او مدبر الامر آسمانی سقایت تشنگان زیر آن سقف.


منشاء بود، غایت داشت، حرکت داشت.

از چشم هایش نور فرهنگ و معنا می تابید.

می توانستم کتابخانه کتاب هایی که خوانده بود را از پشت پنجره نگاهش ببینم.

نقاشی، فلسفه، عرفان.


ریش مجعد و صورت نورانی ات …

فکرم را می برد به سنگر سیمانی فرماندهان سپاه شیراز در جنگ.

مردان جوان و محجوب و تکیده ای که از شرم حضور دوربین

پی راهی برای فرار می گردند

و لبخندشان بر لبان سر های افتاده به زیر

که دست آخر صید آن نگاه نا محرم می شوند.


تو کیستی و از کجایی، سرو بلند؟

غریب آشنا …

بهشت خنک تابستانی؛

یک روز از آن خواب غبار گرفته کودکی،

به یاد خواهم آورد خانه ات کجاست.

قدرت گرفته از Hugo
قالب Stack ساخته شده توسط Jimmy