فهم

مدّتی که گذشت می فهمی مساله اصلا فلسفی نبود.

مرگ

صبح شنبه بود و داشتم احمد را می رساندم به مهدکودک. فلکه قصرالدشت را که دور زدم تا بپیچم سمت قم آباد، احمد یک هو سرشو انداخت پایین و همانطور که به داشت به دستش نگاه می کرد پرسید: بابا وقتی شما می میرید من خیلی تنها می شم؟

من که توی حال خودم بودم همانطور ناگهانی، چشم هایم گرد شد. دوک خوردم. من بمیرم و … یعنی من مرده باشم و احمد آن موقع چه خواهد کرد. تا حالا این شکلی به آن نگاه نکرده بودم. همیشه مردن برای من یک مساله شخصی بود که اگر سود و ضرری داشت، فقط به من مربوط بود. باید چه می گفتم؟ برای کودکی در این سن چه وقت پرسیدن همچین سوال هایی هست؟ از طرفی مردن و فقدان هم چیزی نیست که بتوان آن را انکار کرد. به هر حال من هم روزی می میرم.

گفتم: نه بابایی، من که حالا حالا ها نمی میرم. من کُلی وقت دیگه می میرم. اون موقع هم آنقدر پیر شدم که عصا می گیرم دستم و هر وقت هم که احساس کردی تنها شدی بیا تا با عصام یکی بزنم تو کلّت که یادت باشه من هنوز هستم. تازه اون موقع تو هم کُلی بچه داری خودت و هیچ وقت تنها نمی مونی.

احمد خندید و شاید حالش عوض شد ولی من تازه داشتم زیر سیل سوال هایی که به ذهنم شُر کرده بود دفن می شدم. نکند در همین کودکی احمد بمیرم و حرفم غلط از آب در بیاید؟ آنوقت شادی های کودکی احمد در نداشتن پدر چه خواهد شد؟ چه کسی کلاس فوتبال ثبت نامش کند؟ با چه کسی برود استخر؟ اگر با کسی دعوایش شد چه کسی بیاید و از او دفاع کند؟

حالا حق نداشتم به همان راحتی که قبلا فکر می کردم به مردن فکر کنم. دیگر آن جوانک یک لاقبای درویش طور قبلی نمی توانستم باشم. احساس می کردم آزادی ام خدشه دار شده. بغض هم کرده بودم از تصوّر حال احمدِ بدون من و کم کم داشتیم می رسیدیم و باید با لبخند خداحافظی می کردیم.

صدای ضبط را بلند می کنم و شاید هر دو فراموش می کنیم راجع به چه با هم صحبت کردیم.

قضاوت

امروز استاد درس اخلاق می گفت شیخ انصاری می گوید:

یک کار را اگر اخلاص هم نداری انجام بده؛ و آن تحصیل علم است.

یک کار را فقط وقتی اخلاص داری انجام بده؛ و آن پیش نماز ایستادن است.

یک کار را حتی اگر اخلاص هم داری انجام نده؛ و آن قاضی شدن است.

قدرت گرفته از Hugo
قالب Stack ساخته شده توسط Jimmy