نتیجه گیری

مقدمات

إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِكْرِي ﴿١٤﴾

من الله هستم. خدایی جز من نیست. پس بنده من شو و نماز بپا دار برای از خاطرت نبردن مرا.

وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا ﴿١٢٤﴾

و هر کس از به خاطر آوردن من طفره برود زندگی سگی خواهد داشت.

نتیجه

مَنْ أَعْرَضَ عَنْ اِقامَةِ الصَّلَاةَ فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا

هر کس از بپا داشتن نماز طفره رود زندگی سگی خواهد داشت.

شرح برهان

ساخت دنیا این طوری است. چقدر باید کتک بخوری تا گیر کارت را بفهمی؟ چقدر باید چوب سرکشی هایت را بخوری تا رام شوی؟ تسلیم شو تا آرام شوی؛ مخلوق من.

دروغ

دو رکعت نماز صبح می خوانم قربهً الی الله؛

[دروغ می گوید. احساس گناه نماز نخواندن و ترس از قضاوت دیگران او را به نماز واداشته. قصد قربتی ندارد. او در محیطی مذهبی چشم به جهان گشوده و عاداتش بر چنین رفتاری شکل گرفته. ترد شدن از گروه، ترسی است که از ابتدای تاریخ با انسان های اولیّه همراه بوده. جدا ماندن از جمع کلونی های انسانی اولیّه خطر شکار شدن توسط حیوانات درنده را در پی داشته است. به همین دلیل باید به هنجار های گروه حتی اگر مورد پسند نباشند تن دهیم. این هزینه ای ست که فواید خاص خودش را دارد.]

الله اکبر

خدا بزرگتر آن است که وصف می شود. [دروغ می گوید. خدا از نظر او ضعیف، ساکت و غائب است.]

ببِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ﴿۱﴾

بنام خداوند بخشنده مهربان [همیشه از سر عادت در هر آغازی این را گفته. دلش مایل است به تمرّدی که در بعضی فیلم ها یا کتاب ها دیده است که بدون بسم الله شروع می کنند.]

الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۲﴾

ستایش ویژه پروردگار دو دنیا است. [دلش راضی نیست. احساس می کند برده سیاهی است که سرش را در برابر یک حاکم جابر خم کرده و از ترس آسیب باید چنین چاپلوسیی را به زبان بیاورد. با خودش می گوید من آزادم، چرا باید تن به چنین حقارتی دهم؟]

الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ﴿۳﴾

بخشنده مهربان [شک دارد. پس حتماً این همه شروری که در عالم است را من بوجود آورده ام! نمی شد راه کم آسیب تری برای لذّت بردن از تماشای ذاتت در آینه تجلیّاتت پیدا کنی و این همه موجودات مفلوک ریز و درشت را بازیچه نظام به خیال خودت احسنت قرار ندهی؟]

مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ ﴿۴﴾

فرمانروای روز قیامت [به روز قیامت باور ندارد. ترجیح می دهد یک متافیزیک مینیمال عقلانی تر را به عنوان دین بپذیرد. روایت پس از مرگ خیــّـام را به قرائت های مرسوم ترجیح می دهد. فکر می کند حتّی اگر روز قیامتی هم باشد و در آن ستمگران مجازات شوند، این چه سودی برای ستمدیدگان و رنجبران دارد. دنیایشان را سیاه کرده ای که در آخرت فرمانروایی ات را به رخ چه کسی بکشی؟]

إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ ﴿۵﴾

تنها بنده تو هستیم و تنها از تو می خواهیم که … [دروغ می گوید. بندگی هر ترسی را می کند جز الله. قبلاً که ضعیف تر بود و دستش به جایی بند نبود کتاب دعایی داشت و در قنوت نمازش هر روز چیز جدیدی بود. این روزها مسکن و پس اندازی دارد و مشکلاتش را خودش با کمک علم حل می کند.]

اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ ﴿۶﴾

ما را به راه راست هدایت کن. [دروغ می گوید. اصلاً نیازی به هدایت، درون خودش نمی بیند. علم و تجربه اش را برای ادامه کافی می بیند. با استهزاء پیش خودش می گوید آیا واقعا لازم است این را هر روز بگویم؟ چرا مرا در منتهای صراط مستقیم نیافریدی که بیشتر از بهجت شهود تجلیّ ذاتت حظّ ببری؟]

صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ ﴿۷﴾

راه کسانی که به ایشان نعمت دادی نه آنهایی که به آنها خشم داری و نه گمراهان. [خود را متنعم می بیند و در دسته نخست جای می دهد. معتقد است نه گمراه است نه مورد خشم. چه خدا باشد و چه نباشد او در جای درستی ایستاده است.]

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ﴿۱﴾

فهم

مدّتی که گذشت می فهمی مساله اصلا فلسفی نبود.

مرگ

صبح شنبه بود و داشتم احمد را می رساندم به مهدکودک. فلکه قصرالدشت را که دور زدم تا بپیچم سمت قم آباد، احمد یک هو سرشو انداخت پایین و همانطور که به داشت به دستش نگاه می کرد پرسید: بابا وقتی شما می میرید من خیلی تنها می شم؟

من که توی حال خودم بودم همانطور ناگهانی، چشم هایم گرد شد. دوک خوردم. من بمیرم و … یعنی من مرده باشم و احمد آن موقع چه خواهد کرد. تا حالا این شکلی به آن نگاه نکرده بودم. همیشه مردن برای من یک مساله شخصی بود که اگر سود و ضرری داشت، فقط به من مربوط بود. باید چه می گفتم؟ برای کودکی در این سن چه وقت پرسیدن همچین سوال هایی هست؟ از طرفی مردن و فقدان هم چیزی نیست که بتوان آن را انکار کرد. به هر حال من هم روزی می میرم.

گفتم: نه بابایی، من که حالا حالا ها نمی میرم. من کُلی وقت دیگه می میرم. اون موقع هم آنقدر پیر شدم که عصا می گیرم دستم و هر وقت هم که احساس کردی تنها شدی بیا تا با عصام یکی بزنم تو کلّت که یادت باشه من هنوز هستم. تازه اون موقع تو هم کُلی بچه داری خودت و هیچ وقت تنها نمی مونی.

احمد خندید و شاید حالش عوض شد ولی من تازه داشتم زیر سیل سوال هایی که به ذهنم شُر کرده بود دفن می شدم. نکند در همین کودکی احمد بمیرم و حرفم غلط از آب در بیاید؟ آنوقت شادی های کودکی احمد در نداشتن پدر چه خواهد شد؟ چه کسی کلاس فوتبال ثبت نامش کند؟ با چه کسی برود استخر؟ اگر با کسی دعوایش شد چه کسی بیاید و از او دفاع کند؟

حالا حق نداشتم به همان راحتی که قبلا فکر می کردم به مردن فکر کنم. دیگر آن جوانک یک لاقبای درویش طور قبلی نمی توانستم باشم. احساس می کردم آزادی ام خدشه دار شده. بغض هم کرده بودم از تصوّر حال احمدِ بدون من و کم کم داشتیم می رسیدیم و باید با لبخند خداحافظی می کردیم.

صدای ضبط را بلند می کنم و شاید هر دو فراموش می کنیم راجع به چه با هم صحبت کردیم.

قدرت گرفته از Hugo
قالب Stack ساخته شده توسط Jimmy